....هنوز یادم نرفته از وقت رفتن پدرتان یک لحظه آرام و قرار نداشتید به خانه ی بزرگان مدینه می رفتید و لبیک می گرفتید برای ولایت من! خطابه می کردید و نصیحت می کردید و خشم می گرفتید و جز اندکی جوابتان را نمی دادند، اما شما همچنان بر سر پیمانتان ایستاده بودید. مقاومت بر عهد و پیمان حقیقتا که شایسته دختر پیامبر بود.

راستی آن شب وقتی صدای در زدن آمد چه شد که شما پشت در رفتید؟ خیال کردید اگر صدای شما را بشنوند و بدانند که شما پشت در ایستاده اید شرم می کنند و بر می گردند؟

آتش که زبانه کشید میان آتش و دود گمتان کردم می دانستم که چوب می سوزد و خاکستر می شود من نگران آن میخ آهنین بودم که در آتش داغ می شد و ......تا به خودم آمدم دستهایم را بسته بودند و من به دنبال شما میگشتم و شما به دنبال فضه... به کوچه که رسیدیم شما را دوباره دیدم انگار دستتان مجروح بود و پهلویتان... با دست دیگرم گوشه عبایم را گرفتید.حالا چهل مرد جنگی از یک طرف میکشیدند و فاطمه مجروح هجده ساله من از طرف دیگر!  با غلاف شمشیر بر بازویتان می زدند...خیلی طول کشید انگار، که ناگهان عبایم پاره شد و شما دوباره بر زمین افتادید اما هنوز تکه عبای من در دستتان بود... دلم قرص شد که مرا رها نکرده بودید تا لحظه آخر...

شما زمین خوردید و قلب من از جا کنده شد.... هیچ کس نمی دانست در دل فاتح خیبر چه می گذرد وقتی ناموسش بر خاک می افتد و دست های او بسته است....

و این داستان همیشه ادامه دارد...